سبز قبا و شکر هوا

افزوده شده به کوشش: نیلوفر توکلی

شهر یا استان یا منطقه: --

منبع یا راوی: گردآورنده: محسن میهن دوست

کتاب مرجع: فرهنگ افسانه های مردم ایران

صفحه: 49-50

موجود افسانه‌ای: --

نام قهرمان: --

جنسیت قهرمان/قهرمانان: --

نام ضد قهرمان: --

این روایت نیز همانند چند روایت روایت دیگر از «سبز قبا» است که نقل کرده ایم. تفاوت ها جزیی است، شروع این روایت چنین است که یک مار به پسر خواندگی پیرزن و پیرمرد هیزم شکنی در می آید و بعد از مادر خوانده اش می خواهد که به خواستگاری دختر پادشاه برود. پادشاه اول سنگ بزرگی جلوی پای آن ها می اندازد اما پسر آن چه را پادشاه خواسته انجام می دهد، عروسی سر می گیرد. روزی خانواده عروس میهمان سبزقبا و شكرهوا (نام دختر) بودند که چشم خواهر شکرهوا به جلد مار می افتد و آن را به آتش می اندازد. سبز قبا غیب می شود و دختر هفت دست لباس آهنی و کفش آهنی تهیه می کند و راه می افتد. مشاهده می کنیم که کنش های اصلی یکی است، اما نحوه آن فرق می کند. مثلاً سوزاندن جلد مار یا پرنده یا درخت و یا بر ملا کردن راز در همه روایات هست، یعنی دوری میان پسر و دختر اتفاق می افتد، ولی نحوه آن در روایات متفاوت است. در روایت «سبزقبا و شکرهوا» هنگامی که دختر به دنبال «سبر قبا» می گردد، روایت وارد جزییات این جستجو نیز شده است و این موردی است که در روایات دیگر کمتر به چشم می خورد. این بخش را که از قسمت های خیلی جالب روایت سبزقبا و شکر هوا است، عیناً نقل می کنیم. پایان این روایت نیز در همان مرحله ای که سبزقبا و شکر هوا تغییر قیافه می دهند، رخ می دهد و دیگر کار به انداختن سوزن، نمک و آب نمی رسد.

...آهنگر پس از چند روز، آن چه شکرهوا خواسته بود برایش ساخت و شکر هوا به راه افتاد و رفت و رفت و رفت تا به چشمه ای رسید. دید چند زن لب چشمه نشسته اند. گفت: «یک پیاله آب به من بدهید.» بعد پرسید: «چرا همه لباس آبی پوشیده اید؟» دختران گفتند: «پدر ما سبزقبا برفته پیش شکرهوا. شكرهوا باعث آن شده که او از دست بشود، اگر ما شکر هوا را ببینیم او را خواهیم کشت.» شکر هوا همین که این حرف ها را شنید، آن جا را ترک کرد و رفت و رفت تا دوباره به چشمه ای رسید. دید لب چشمه چند دختر نشسته اند و لباس های سرخ به بردارند. پرسید: «برای چه همه تان لباس سرخ پوشیده اید؟» دختران گفتند: «از دست شکرهوا! هفت سال است که پدرمان سبزقبا گم شده است. اگر شکرهوا را ببینم او را می کشیم.» دوباره شکرهوا به راه افتاد و بعد از چند شبانه روز به چشمه ی سومی رسید. یک پیاله آب خواست و بعد پرسید: «چرا همه لباس هایتان سبز است؟» گفتند: «پدر ما سبزقبا مدتی است که از دست شکرهوا برفته و گم شده است. اگر شکرهوا را ببینیم، می کشیم.» شکر هوا دوباره ترسید و باز به راه افتاد. به چشمه ی چهارمی رسید، دید که لباس دختران آن چشمه سیاه است. پرسید: «برای چه لباس هایتان سیاه است؟» همان حرفی را شنید که چند بار شنیده بود. در چشمه ی پنجمی هم همان حرف را زدند. چشمه ی ششمی هم همان حرف را شنید. تا به چشمه ی هفتمی رسید نشست و دست و روی در آب شست. بعد دید که دختری به لب چشمه آمد گفت: «دختر جان کوزه ات را بده تا من هم با آن آب بنوشم......»

Previous
Previous

پادشاه و سه دخترش (1)

Next
Next

پادشاه ظالم که رعیت او را از سلطنت برکنار کرد